۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

دلگیرم

تمام تلاشم در زندگی این بوده که درست زندگی کنم(هر چند در زندگی ام کجروی ها و تجربه های نا درست هم داشته ام).و شاید به خاطر همین است که هنوز بعد از گذشت نزدیک به 15 سال کار پزشکی از حداقل امکانات زندگی محرومم.
در ابتدا در فکر این بودم که مملکت خود را بسازم. و مثل هر جوان تحصیلکرده ای عشق تصدی پست ومقام داشتم.اما به من ندادند.نه که س ی ا س -ی  بودم  نه ؛بلکه به این علت که همیشه در چشم مسوولین نگاه می کردم وایرادشان را مستقیما بازگو می کردم.
به این علت که کله ام به قول ایرانی ها  باد داشت.
چند سال قبل
تصمیم قاطع گرفتم از جایی که در آن نه پولی دارم و پس اندازی و نه امید به ارتقای شغلی،بروم.مثل همه شما که در حال رفتن اید.مثل همه آنهایی که احساس می کنند در وطن کسی قدرشان را ندارد. 
جالب این که از زمانی که مسولین اداره وروسای مستقیم و غیر مستقیم من فهمیده اند که من در حال رفتن هستم ودیگر خطری برای کسی محسوب نمی شوم،مرتب پیشنهاد های رنگ و وارنگ می دهند.دیروز هم یکی از همین ها زنگ زد وگفت فلانی ریاست فلان جا رو قبول می کنی؟
خواستم اول حالش را بگیرم و بگویم :"آلبته چون کار کانادای من درست نشده و رد کرده اند حتما قبول می کنم"
اما بعدا دلم سوخت هم برای او وهم برای خودم که نکند نفوس بد زده باشم.
یه جورایی محترمانه جوابش دادم.
همین

۱ نظر:

  1. با سلام به شما
    ازاينكه صادقانه مينويسيد خيلي خوبه. تنها شما نيستيد كه اين وضعيت واين طرز تفكر واين شرايط كاري وزندگي داريد كه يكي هم خودم هستم .بطوريكه
    احساس ميكنم داريد وضعيت خودم را مي گويد. در هر صورت جز صبر و مهاجرت نمي شود كاري كرد. موفق باشيد

    پاسخحذف